چهارمین پست محمد- برگشت
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام عزیزم

می دونم دیروز چقدر منتظر بودی که من برکردم و منو از نز دیک ببینی به خدا عزیز به همون اندازه ای که تو دلتنگ بودی من هم همون قدر دلتنگ دیدن تو بودم  تو این دو روز اون قدر دلتنگ خنده های نازت شده بودم که نپرس اون روز که تو قندهار مریض شده بوده بودم خیلی دلم میخواست که کنارم بودی و ازم مراقبت میکردی اون قدر به تو احتیاج داشتم ولی... 

بابت دیروز معذرت باشه؟

دیروز که داشتم میرفتم خونه منتظر دیدن مادرم بودم اخه خیلی دلم براش تنگ شده بود وقتی که رسیدم خونه خیلی ناراحت بود اون قدر که خسته کی خودم دوبرابر شد حالم خیلی گرفته شد

وقتی که پرسیدم چی شده ؟ کفت چیزی نیست هر کاری کردم که بفهمم چی شده چیزی نگفت بعدش رفتم از زهرا و مهدی پرسیدم گفتم چرا مادر ناراحت هستش اونا هم گفتن خبر نداریم خلاصه هیج کس به  من جواب درست نداد اون قدر عصابم خراب شد بعدش به تو زنگ زدم و گفتم من نمی تونم بیام بعدش هم دراز کشیدم اون قدر سرم درد کرفته بود که فکر میکردم دیکه نمیتونم سرم را از جاش حرکت بدم  شب که شد بابا امد با هم سلام علیک کردیدم از بابا پرسیدم چرا مادرم ناراحت هستش باز خندید گفت چیزی نیست آخر کم کم فهمیدم جی شد بعدش  اون قدر خودم خندم کرفته بود

می دونی به خاطر یک شوخی از دست هم دیکه ناراحت شده بودن وقتی که از دلشون اون ناراحتی را در اوردم به تو زنگ زدم  میخواستم از حرف امروز معذرت بخوام وقتی شروع به حرف زدن کردیم دیدم که تو یه حالو هوای دیکه هستی اون قدر دلتت کرفته بود  خلاصه هر کاری کردم هر حرفی زدم تا خانومی بخنده ولی اصلا خنده به روت نیاوردی عزیز من که معذرت خواستم دیکه منو ببخش باشه امروز هم حاضر شو باهم میریم بیرون و تلافی دیروز را در میارم وبعدش هم میریم خونه و باهم غذا درست میکنیم باشه؟ امیدوارم که دیکه ناراحت نباشی کلم باشه؟

 





:: بازدید از این مطلب : 539
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 6 خرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست